رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت 5
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 

توماس با نگرانی گفت:"حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟" مرفیوس گفت:"بهم اعتماد

داری؟" توماس با تردید گفت:"من...نمی...بله فکرکنم داشته باشم" مردان

سیاهپوش نزدیک و نزدیکتر میشدند.مرفیوس گفت:"اتاق رو به رو.همون که دارن

نقاشیش میکنن.باید خودتو برسونی اونجا.هروقت گفتم با سرعت اما بی سرصدا

بدو به طرف اون اتاق.حاضری؟یک...دو...حالا!" توماس مثل تیر از چله کمان در رفته

با سرعت اما بدون کوچکترین صدایی دولا دولا به طرف اتاق خالی دوید.زمانیکه وارد

اتاق شد در را بست و قفل کرد.تلفن همراه را در گوشش گرفت و نفس نفس زنان

گفت:"من ...تو...اتاقم.بگو حالا باید...چیکار...کنم؟" مرفیوس جواب داد:"از پنجره اتاق

برو بیرون" توماس حیرت زده گفت:"چی؟از پنجره؟اونم پنجره طبقه هشتم؟مگه زده

به سرم که همچی کاری بکنم؟" مرفیوس پاسخ داد:"حق انتخاب داری.یا به من

اعتماد کن و از راه پنجره فرار کن یا خودتو به مامورای سیاهپوش تسلیم کن."

توماس غرولند کنان گفت:"خیلی خب بابا" و با احتیاط از پنجره خارج شد و پایش را

روی تاقچه بیرونی پنجره گذاشت.نفس عمیقی کشید.گوشی را بلند کرد و

گفت:"خب از پنجره رفتم بیرون.حالا چی؟" مرفیوس گفت:"آفرین!دل و جرات خوبی

داری.سمت چپو نگا کن.یه بالابر فلزی اونجاست که کارگرای نقاش برای رنگ زدن

نمای بیرونی ساختمان ازش استفاده میکنن.خودتو بهش برسون و سوارش شو و

برو پایین.اونجا کسی منتظرته و تورو میاره پیشم." توماس وحشت کرده بود.با

صدایی هراسان گفت:"میدونی تا اونجا چقدر فاصله ست؟من مطمئنا پرت میشم

پایین!" ولی شروع به حرکت کرد.تمام تنش از فکر سقوط از طبقه هشتم یخ

میکرد.سعی میکرد به پایین نگاه نکند.آرام آرام و چسبیده به پنجره حرکت میکرد که

مبادا پرت شود.هنوز به نیمه راه هم نرسیده بود که تلفن همراه از دستش افتاد و

پس از طی کردن آن ارتفاع دهشتناک با صدای هولناکی به زمین برخورد کرد و خرد

و خمیر شد.توماس در دل گفت:"من نمیتونم انجامش بدم!"

 

                                                                                                × × ×

 

ترینیتی از آینه سمت چپ موتورسیکلتش دید که نیو را سوار ماشین کردند و

بردند.با خشم غرید:"لعنتی!مگه دستم به اسمیت و دار و دستش نرسه!" و با

سرعت دور زد و ماشینی را که نیو در آن بود تعقیب کرد.مردان سیاهپوش نیو را به

طبقه دوازدهم برج خاکستری رنگی منتقل کردند.ترینیتی موتورش را زیر دیوار پارک

کرد. سپس به آرامی از دیوار ساختمان بالا رفت تا به طبقه ای رسید که ماموران

سیاهپوش نیو را در آن نگه داشته بودند.مردی که اسمیت نام داشت و به معنای

واقعی کلمه کابوس مرفیوس و سایر افراد محفل ققنوس بود داشت نیو را بازجویی

میکرد.گویا نیو از دادن اطلاعات و همکاری با اسمیت قویا سرباز زده بود.چون دو مرد

سیاهپوش نیو را به باد کتک گرفتند و وقتی حسابی بیحال شد او را روی میزی که

درون اتاق بود خواباندند.یکی از مردها با خشونت پیراهن نیو را بالا زد.اسمیت چیزی

شبیه آنژیوکت  فلزی را بالا گرفت و گفت:"آقای اندرسون.شما اطلاعاتتونو در

اختیارم میزارین. چه به خواست خودتون.چه با اعمال زور." زمانیکه دستش را پایین

آورد تا شی فلزی را روی شکم نیو بیاندازد نیو با خشم روی دستش تف

کرد.اسمیت لبخند شریرانه ای زد و گفت:"مجبورم دهنتونو ببندم آقای

اندرسون.کمی درد داره البته" و ناگهان لبهای نیو بهم جوش خوردند.نیو وحشت زده

شروع به تقلا کرد و با دهان بسته نعره میزد.اسمیت شی فلزی را روی شکم نیو

گذاشت و شی فلزی یکباره تبدیل به عنکبوتی ماشینی شد و در کمال وحشت نیو

و ترینیتی (که کماکان پشت پنجره کمین کرده بود) از طریق ناف وارد شکم نیو

شد.این اتفاق چنان شوکی به نیو وارد آورد که غش کرد.حال ترینیتی هم بهتر از نیو

نبود.همین که ترینیتی از شوک این اتفاق در آمد چوب جادوییش را به طرف نیو

گرفت و گفت:" اکسیو!" بلافاصله نیو با صدای بنگ بلندی از روی میز بلند شد و به

سوی ترینیتی به پرواز در آمد.زمانیکه به پنجره نزدیک شد ترینیتی شیشه پنجره را

به آب تبدیل کرد تا نیو آسیبی نبیند.سپس نیو را در هوا گرفت و با سرعت از دیوار

سر خورد و پایین آمد.اواسط راه متوقف شد و با خیز بلندی روی موتورش پرید و

دیوانه وار حرکت کرد...

 

                                                                                                × × ×

 

توماس در خانه اش از خواب پرید. وحشت زده نعره زد و شروع به وارسی کردن

شکمش کرد.وقتی دید سوراخی در شکمش نیست راحت شد و گفت:"آخیش

خدا کنه تمام ماجراهای این دو روز کابوس بوده باشه" اما یکباره یاد ترینیتی افتاد و

نظرش تغییر کرد.در دل گفت:"منظورم فقط امروز بود" یکباره تلفن زنگ زد.توماس از

جا پرید.به طرز عجیبی خواهان آن بود که ترینیتی پشت خط باشد.با امیدواری تلفن

را جواب داد:"الو؟" اما به جای صدای ظریف ترینیتی صدای بم مرفیوس را شنید که

گفت:"اگر هنوزم میخوای منو ببینی امشب ساعت 12 بیا جلوی همون باری که

ترینیتی رو دیدی." و شترق گوشی را گذاشت.

 

نیو ساعت را نگاه کرد.5 دقیقه به 12 نیمه شب بود. از هولش نیم ساعت زودتر 

آمده بود تا مبادا دیر برسد.این نیم ساعت برایش به اندازه یک قرن گذشته

بود.درست سر ساعت دوازده ماشین سوناتا مشکی رنگی جلوی پای نیو توقف

کرد.در عقب ماشین باز شد و صدای آشنای زنی به گوش رسید:"بیا بالا" نیو با

تردید سوار شد.سه سر نشین در ماشین بودند:راننده مرد ترسناکی بود که جای

جای صورتش خراش خراش شده بود و قسمت اعظم بینی اش قلوه کن شده

بود.چشم راستش مصنوعی بود و رنگ آبی روشنی داشت و بی وقفه

میچرخید.چشم چپش معمولی و ریز و مشکی رنگ بود.پالتوی شندره ای به رنگ

خاکی لولوها پوشیده بود.روی صندلی کنار راننده زن زیبایی نشسته بود که موهای

نارنجی رنگش را مردانه کوتاه کرده بود و چشمان آبی رنگش را با سوء ضن تنگ

کرده بود.لباسی از جنس جیر به رنگ سفید پوشیده بود.و سر انجام روی صندلی

عقب کنار نیو دختر جوانی با موهای مشکی-سرخابی نشسته بود که  از سر تا پا

چرم سیاه پوشیده بود.قیافه اش بسیار آشنا بود.نیو با خوشحالی گفت:"ترینیتی!"

ترینیتی لبخند زد و گفت:"خوشحالم دوباره میبینمت نفر برتر"

ایشالا بقیش وقتی نظرا به 20 رسید




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 307
بازدید کل : 3902
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا